lOvE Or nOlOvE

lOvE Or nOlOvE

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکده

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 14
بازدید کل : 5874
تعداد مطالب : 19
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

 


چجوری مخ اونی که دوست داری بزنی

 

شما دختر خانم دم بخت و شما آقا پسر رعنایی که دیر یا زود در تدارک ازدواج و تشکیل خانواده هستید. به مراسم خواستگاری هیچ فکر کرده اید؟ این مراسم را چگونه خواهید گذراند؟ چه سوالاتی ذهن شما را درگیر خود خواهد کرد؟ آیا دست و پای خود را گم می کنید یا ممکن است طرح یا پاسخ دادن به برخی سوالات قدری برایتان غیرمنتظره باشد؟ بالاخره ازدواج آرزوی هر جوان و هر عشق پرشوریست که سرانجام گیرد و خواستگاری خصوصا در فرهنگ ما ایرانی ها جزء جدانشدنی یک ازدواج اصولی است.

در این مقاله عناوینی از مهم ترین سوالات مراسم خواستگاری را برایتان بیان می کنیم. امید که بدردتان بخورد و در جاهایی که دارید دست دست می کنید تا سوالی را برای شخص مقابل خود و احیانا همسر آینده تان طرح کنید تا افق روشن تری را نسبت به آینده و زندگی مشترکتان نمایان سازید کارساز باشد. البته نوشتن لیستی که شامل تمام سوالات لازم برای شناسایی شریک آینده تان باشد غیر ممکن است زیرا تفاوت های فردی، شغلی، فرهنگی، اعتقادی و غیره در انسان ها باعث می شود یک نسخه ی واحد کارآمد نباشد. فقط می توان اصولی را بیان کرد که در فرهنگ ما برای داشتن زندگی موفق زناشویی لازم است اما شاید کافی نباشد. به همین دلیل بعد از خواندن سوالات پیشنهادی، خود شما نیز باید تغییراتی در آنها ایجاد کنید.

ابتدا زمانی که تصمیم می گیرید که خواستگاری را به خانه بپذیرید یا همراه خانواده به خواستگاری بروید، بهتر است کمی با خود خلوت کنید. واقع بینانه به خود و شرایط موجودتان نگاه کنید. خود را از نظر زیبایی، تحصیلات، شرایط مالی، فرهنگ خانواده بسنجید. این کار برای سنجیدن توقعات خود از زندگی و همسر آینده، کمک خواهد بود. بهتر است علاوه بر شناخت بیشتر از شرایط فعلی تان، آرزوها و انتظاراتتان راجع به زندگی زناشویی را مشخص کنید. در خلوت خود شعار ندهید. اینکه معیار های صحیح چیست با این که معیار های شما چیست متفاوت است. ممکن است شما بر اساس معیارهایی صحیح انتخاب کنید اما در زندگی آینده چون این معیارها برایتان درونی نشده و فقط جنبه ی شعار داشته، دچار مشکل شوید.

پس نگاهی واقع بینانه به شرایط موجود و خواسته های آینده بسیار مهم است. آنوقت وقتی به یک ارزیابی صحیح رسیدید، دست به کار شوید. لیستی برای خود تعیین کنید و البته باید یاد آور شویم سوالات استاندارد، با جواب های مشخصی وجود ندارد و جوابی متفاوت از آنچه شما فکر می کردید به یک سوال نباید باعث شود نظر شما منفی گردد. خیلی از پاسخ ها خود باعث سوال دیگری می شوند و مهم این است که شما در آن زمان بتوانید به خوبی و البته صادقانه گفتگو کنید.

سوالات کلی برای شروع خوب است اما خیلی تعیین کننده نیست زیرا سوال کلی جواب کلی هم دارد و به شناخت بیشتر کمکی نمی کند. بعضی از سوالاتی که در زیر آمده در صورت آشنایی قبلی با فرد برای مثال فامیل بودن نیازی به پرسیده شدن ندارد و برخی برای شما حائز اهمیت نیست. پس سوالات زیر را صرفا به عنوان چند پیشنهاد و ضرورت برخی سوالات نظیر آینها مطالعه کنید.

- بیوگرافی خوتان را بگوئید: (سن، تحصیلات، شغل، تعداد فرزندان خانواده، وضعیت پدر و مادر، خواهر و برادر ها، این که چندمین فرزند خانواده است.)

- علت اینکه تصمیم به ازدواج گرفتید چیست؟ (خواست خانواده، فشار فرهنگی یا نیاز شخصی)

- در زندگی چه هدفی را دنبال می کنید؟ چند تا از سر فصل های مهم در آینده تان چیست؟ (برای مثال گرفتن بورسیه، موفقیت در زمینه ی ورزش و…)

- چه ملاک هایی برای خوشبختی دارید؟

- مسائل اقتصادی همسر و خانواده ی او چقدر برایتان مهم است؟

- بعد از ازدواج چقدر مایل به ارتباط با خانواده ی همسرتان هستید؟

- دوست دارید همسرتان با خانواده ی شما تا چه حد صمیمی باشد؟

- در تصمیم گیری ها اهل مشورت هستید؟

- آیا خانواده و دوستانتان در تصمیماتتان دخیل هستد؟ در آینده همسرتان چطور؟

- اگر اختلاف نظری بین همسر و خانواده تان ایجاد شد، چگونه آنرا رفع می کنید؟

- خانواده ی خود را سنتی می دانید یا مدرن؟ می خواهید چطور خانواده ای تشکیل دهید؟

- نظرتان راجع به مرد سالاری و زن سالاری چیست؟

- تکلیف مدیریت خانه چه می شود؟

- در زمان وقوع اختلاف نظر، اگر با گفتگو به نتیجه نرسیدیم، چه کسی نظر آخر را بدهد؟

- چه عقیده ای در باره ی مدیریت اقتصادی خانه دارید؟

- تعریف تان از صرفه جویی چیست؟

- چقدر اهل پس انداز هستید؟

- چقدر دوست دارید صاحب فرزند شوید؟

- در تربیت فرزندان، چقدر اختیارات را به همسرتان واگذار می کنید؟

- تا چه حد به اعتقادات مذهبی پایبند هستید؟

- از نظر دیگران فرد مذهبی هستید؟

- تعریفتان از حجاب چیست؟ (چادر، مانتوی پوشیده، چادر ملی، بلوز و شلوار و روسری و …)

- در رفتار با نامحرم چه روشی دارید؟

- خودتان در محل کار وخانواده، با نامحرم چگونه رفتار می کنید؟

- از همسرتان توقع دارید چگونه رفتار کند؟

- با کار کردن خانم ها موافقید؟ چه نوع کاری؟ (مخصوص خانم ها)

- دوست دارید در آینده شاغل باشید؟ (مخصوص آقایان)

- آیا همسرتان باید برای هر کاری از شما اجازه بگیرد؟

- اهل مطالعه هستید یا نه ؟ اگر بله در چه موضوعاتی؟

- آیا فیلم دیدن را دوست دارید؟ زیباترین فیلم هایی که تاکنون دیده اید، کدامند؟

- رابطه تان با دنیای مجازی و اینترنت چگونه است؟

- اگر اهل استفاده از اینترنت هستید، بیشتر به سراغ چه موضوعات و سایت هایی می روید؟

- در گروه پرشین استار عضو هستید؟

- با چت کردن چه میانه ای دارید؟

- تا به حال به چه کارهایی اشتغال داشتید؟

- از کاری که می کنید، راضی هستید؟

- رابطه تان با همکارانتان چطور است؟

- حتما راجع به خط مشی سیاسی و اعتقادات خود صراحتا صحبت کنید و از او سوالات کاملی بپرسید چون ممکن است در آینده به مناسبت های مختلف، اختلاف عقیده ی سیاسی دیگر شرایط زندگی تان را تحت تاثیر قرار دهد.

- با جشن عروسی موافقید؟ تا چه حد موافق خرج کردن برای مراسم هستید؟

- آیا در باره ی مهریه نظر خاصی دارید؟

- رسم و رسوم خاصی هست که خانواده تان برایشان خیلی مهم باشد؟

- چه نوع تفریحاتی را دوست دارید؟

- بعد از ازدواج با دوستانتان تا چه حد رفت و آمد می کنید؟

- دوست دارید همسرتان اهل معاشرت با دوستان باشد یا نه ؟

نويسنده: bidell تاريخ: شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی  

آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

 

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام

 

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

 

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرامو روشنی  

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

 

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

 

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند 

خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب

نويسنده: bidell تاريخ: شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

داستان دو خط موازی

دو خط موازى زاییـده شدند.. پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو ‏خط موازى چشمشــان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند.

 

خط اولى گفت: ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی ‏از هیجان لـرزید. خط اولـی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ‎ .‎

من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم یا خط کنار ‏یک نردبام. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت‎.‎

خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه اى.. حتماً زندگی خوشی خواهیـم داشت‎.‎

 

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمی‌رسند و بچه ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند‎.‎

دو خط موازی لرزیدند. به همدیگر نگـاه کردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه‎ .‎

خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتماً یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره ‏زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومی ‏آرام گرفت. و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط ‏شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشت‌ها ‏گذشتند.. از صحراهای سوزان.. از کوههای بلند.. از دره های عمیق.. ‏از دریاها.. از شهرهای شلوغ‎..

سالها گذشت..
و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است. هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن ناامیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است. شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود . سیـارات از مدار خارج می شوند. کرات با ‏هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید. فیلسوف گفت: متاسفم.. جمع نقیضین محــال است‎.‎

و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در ‏دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید.. دو خط موازی او را هم ترک کردند. ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی ‏معنی است. خط دومی گفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم. خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکنم. و آنها به راهشان ادامه دادند‎.‎

یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد.خط ‏اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم‎.‎

خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم. خط اولی ‏گفت:در آن بوم نقاشی حتماً آرامش خواهیم یافت. آن دو وارد دشت شـدند.. روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش.. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد‎.‎

و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت.
آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می رفت، سر دو خط موازی
عاشقانه به هم می‌رسید‏‎.‎

 

نويسنده: bidell تاريخ: شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شاخه گل خشکیده

خواندنی و جذاب !! پیشنهاد میکنم این داستان را بخوانید..

 
حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید !!
” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در
پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم
ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا
من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه
های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او
بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و
از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو
دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر
پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای
آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این
کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه
سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم
چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه
کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو
شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما
قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از
حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم
چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا
به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو
را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را
نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط
به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان
را دارد ، چه برسد به یک پا و … )
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت
درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و
در نظر من چقدر پست ….
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او
خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته
ایم..! “
احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )
در قسمت نظرات منتظر حرف های دلتون هستم

 

نويسنده: bidell تاريخ: شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سلام دوست عزیزم

خوشحالم که به وبلاگ خودت سر زدی

قبل از این که شروع به خوندن مطالب کنی

1_نظر یادت نره گلم (حتمآ نظر بدی ها)

2_اگه دوست داری عضو وبلاگ خودت شو

3_اگه کمبودی حس میکنی تو قسمت نظرات بهم بگو

نويسنده: bidell تاريخ: پنج شنبه 6 بهمن 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

من تورو میخوام....فقط همین

 

عطر زرد گل ياس رو نمي خوام

نمره ي بيست كلاسو نمي خوام

من فقط واسه چش تو جون مي دم

عاشقاي بي حواسو نمي خوام

من تو رو مي خوام اونارو نمي خوام

نفسم تويي هوارو نمي خوام

عشق رو نقطه ي جوشو نمي خوام

دوره گرد گل فروشو نمي خوام

اوني كه چشاش به رنگ عسله

مجنون خونه به دوشو نمي خوام

من تو رو مي خوام اونارو نمي خوام

نفسم تويي هوارو نمي خوام

من كسي با قد رعنا نمي خوام

چشاي درشت و گيرا نمي خوام

دوس دارم قايق سواري رو ، ولي

جز تو از هيچ كسي دريا نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوارو نمي خوام

موهاي خيلي پريشون نمي خوام

آدم زيادي مجنون نمي خوام

مي دوني چشم منو گرفتي و

جز تو هيچي از خدامون نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

چشم شرقي سياهو نمي خوام

صورتاي مثل ماهو نمي خوام

آخه وقتي تو تو فكر من باشي

حق دارم بگم گناهو نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

حرفاي نقره اي رنگ رو نمي خوام

او دو تا چشم قشنگو نمي خوام

حتي اون كه بلده شكار كنه

صاحب تير و تفنگو نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

شعراي ساده و تازه نمي خوام

اونكه مي گه اهل سازه نمي خوام

من دلم مي خواد تو رو داشته باشم

واسه ي اينم اجازه نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

سفر دور جهانو نمي خوام

رنگاي رنگين كمانو نمي خوام

لحظه و ساعت عمر من تويي

تو كه نيستي من زمانو نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

فالاي جور واجور رو نمي خوام

نامه هاي راه دور و نمي خوام

واسه چي برم ستاره بچينم

ماه من تويي كه نور و نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

آذر و خرداد و تير نمي خوام

آدماي سر به زير نمي خوام

من خودم تو چشم تو زندونيم

حق دارم بگم ، اسيرو نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

حرف خيلي عاشقونه نمي خوام

دل رسوا و ديوونه نمي خوام

يا تو ، يا هيچكس ديگه به خدا

خدا هم خودش مي دونه ،‌نمي خوام

خرداد و اردي بهشت و نمي خوام

بي تو من اين سرنوشتو نمي خوام

يكي پرسيد اگه آخرش نشه

حتي اين خيال زشتو نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

بي تو چيزي از اين عالم نمي خوام

تو فرشته اي من آدم نمي خوام

مي دوني خيلي زيادي واسه من

هميشه عادتمه ،‌كم نمي خوام

من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام

نفسم تويي هوا رو نمي خوام

من و باش شعر و نوشتم واسه كي

تويي كه گفتي شما رو نمي خوام

نويسنده: bidell تاريخ: پنج شنبه 5 شهريور 1390برچسب:عشق,عاشقونه,من و تو,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

all iwanted to say wasi love you and im not ofraid

همه گفتنی هایم این بود که دوستت دارم و نمی ترسم

در آمد

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالها هست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم که چرا

خانه ی کوچک ما سیب نداشت...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من به تو خندیدم.

چون که میدانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی.

پدرم از پی تو تند دوید و نمیدانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است.

من به تو خندیدم تا که با خنده به تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم.

بغض چشمان تو لیک انداخت به دستان من و سیب دندان زده افتاد به خاک .

دل من گفت:برو چون نمیخواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را..

و من رفتم و هنوز سلهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت بغض تو تکرار کنان میدهد آزارم..

نويسنده: bidell تاريخ: پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

ســــــلام گلم...خوووش اومدی به وبلاگ خودت.. امیدوارم از وبلاگم خوشتون بیاد.. نظر یادتون نره دوستان..

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to nolove1.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com